در روزنامه هم خبری نیست از او...


از مردی می نویسم که بردن نامش هم ادب و نجابت مخصوص به خود می طلبد.

نمی دانم چه قول و قراری داشتی چه سّری داشتی با آن متعال، چگونه عشقت را نثارش می کردی که مقدر فرمود سرنوشتت را در زندان، در خانه ی عشاق، در محبس آن دیکتاتور بی مقدار، این همه سال پنهان بودی غرق در راز و نیاز و این دنیا با همه چیزش چقدر خوار بود در نظرت از پشت میله ها که ما شدیم محروم از پرتو وجودت/کوران و کرانی سرگردان و پریشان در زندان دنیا. به راستی که عاشق از معشوق سیر نمیشود که اگر آن معشوق/ آن متعال می خواست ذره ای تعلّل معنی نداشت برای ادامه ی هجران...

تصورش هم دست و دلم را می لرزاند تصور روزی که آزاد شوی و بیایی و من لایق باشم در خیل مستقبلین خودم را به تو برسانم و آنگاه چگونه به قلبم فرمان بدهم آرام باش! رفیق نیمه راه نشو! نایست و با من بیا! تا سلامی بدهم به آقا موسی و بگویم که چه دیر شناختمش ...چه دیر ...و چه پیر شدم در سالهای فراق اما حالا که شناختمش دست از طلب ندارم. چه سخاوتمند بودی برای من حتی در غریبستان...

قسمتت بود به زندان بیفتی..

عید فطر و شروع دانشگاه !

آخرماه صيام اول سرگرداني ست 

دركجايي كه دلم چشمه ي خون افشاني ست 


هرشب ازشوق توقلبم سروساماني داشت

پس از اين قسمت دل بي سرو بي ساماني ست


افتتاحي كه به شوق تو قرائت كردم

فتح بابي ست براين دل كه زغم زنداني ست


نظر خويش مبادا كه بگيري از من

آنچه مانده است مرااين نظرپنهاني ست

 باابوحمزه اگر انس گرفتم هرشب

التفاتي ست كه از دوست مرا ارزاني ست


پس ازاين فرق ندارد رمضان يا شوال

همه دانند كه بي يار، دلم طوفاني ست


هرسحر باتو دلم عطر مناجاتي داشت

حال با ياد تو درحال گلاب افشاني ست


هرشب از دفتر وصل تو غزل ميخوانديم

صفحه در صفحه گذشت اين ورق پاياني ست...